۲۹۳ بار خوانده شده

حکایت

شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی

واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود

بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق

که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی

دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام

کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی

شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد

از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید

شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران

صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند

لیک پیری، که بود غاشیه‌دار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار

تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟

شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»

گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیه‌دار

عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق می‌نوشند

ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین

حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را

مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین

گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری

هر که از دوست دوست می‌خواهد
جوهرش را عرض نمی‌کاهد

اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان

هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش

دلم از حسن او لقا خواهد
دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟

پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم

فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مثنوی
گوهر بعدی:غزل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.