هوش مصنوعی: این شعر به شدت از جنگ و پیامدهای ویرانگر آن انتقاد می‌کند. شاعر جنگ را بلایی صعب‌الوصف توصیف می‌کند که هیچ‌کس از شر آن در امان نیست. او از خونریزی، رنج کارگران، و ترس و وحشت ناشی از جنگ می‌گوید. در مقابل، شاعر آرزوی صلح، راستی، مردمی، و برابری را دارد و از خداوند نابودی جنگ و بقای انسان‌ها را طلب می‌کند. در پایان، شاعر امیدوار است که روزی صلح جایگزین جنگ شود و مردم در آرامش زندگی کنند.
رده سنی: 16+ این شعر دارای مضامین عمیق اجتماعی و سیاسی است که درک آن‌ها به بلوغ فکری و شناختی نیاز دارد. همچنین، توصیفات شدید از خشونت‌های جنگ ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر نگران‌کننده باشد.

قصیدهٔ ۲۹

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او

ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او

همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او

همی دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او

به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او

به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او

جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلط‌اند و رنج و ابتلای او

ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟

به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او

به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او

همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او

کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او

فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او

بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او

بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ ۲۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ ۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.