۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید

در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید

جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید

دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.