۳۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۰

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

سر نالیدن مرغان قفس کی داند
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
که سر کی طلب این همه حرمان دارد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد

دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.