۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹

در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام
آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.