۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۹

ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من

فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من

به جرم بی‌گنهی کشتی‌ام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من

توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من

ز کشتگان غمت چون گواه می‌طلبند
گواه من نبود غیر بی‌گواهی من

به غیر تیغ پناهم نماند و می‌پرسم
که رحم در دلت آید ز بی‌پناهی من

سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من

نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من

سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.