۳۶۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۳

من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو
وز هر دهنی نشنود الا سخن تو

ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را
در سلسلهٔ زلف شکن بر شکن تو

اندیشهٔ مردم همه از شور قیامت
تشویش من از قامت عاشق فکن تو

شاید که شود رنگ به خون دل شیرین
هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو

بلبل خجل از زمزمهٔ مرغ دل من
گل منفعل از غنچهٔ شاخ چمن تو

هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است
حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو

از فخر نهد پا به سر یوسف مصری
هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو

پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود
زخم دل عشاق ز مشک ختن تو

بس جامهٔ طاقت که بر اندام فروغی
گردیده قبا از هوس پیرهن تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.