۳۲۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۰

زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۱
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۱۹:۵۰

ایکاش این ابیات بینظیر را در جوونی میخوندم و میفهمیدم

و ایکاش در کتاب های مدارس و دانشگاه گفته میشد