۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۶

ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی
کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی

در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی
در خیل خرقه‌پوشان نه ننگی و نه نامی

با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی
با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی

اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی
دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی

در وعده‌گاه وصلش جانم به لب رسیده‌ست
ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی

گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم
شادم نمی‌توان کرد دیگر به هیچ کامی

ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن
چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی

واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت
دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی

از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی

آن طایرم فروغی کز طالع خجسته
الا به بام نیر ننشسته‌ام به بامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.