۳۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم
با خبر نیست که مادر غم او بی‌خبریم

از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.