۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱

منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم

به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم

گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم

ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم

ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم

ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که مانده‌ام ز خداوندگار خود محروم

امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.