۱۵۰۵ بار خوانده شده
ای طایرانِ قُدس را عشقَت فُزوده بالها
در حَلقهی سودایِ تو، روحانیان را حالها
در لا اُحِبُّ الآفِلینْ پاکی زِ صورتها یقین
در دیدههایِ غَیبْ بین، هر دَم زِ تو تِمْثالها
اَفْلاک از تو سَرنگون، خاک از تو چون دریایِ خون
ماهَت نخوانم، ای فُزون از ماهها و سالها
کوه از غَمَت بِشْکافته، وان غَم به دل دَرتافته
یک قَطره خونی یافته از فَضْلَت این اِفْضالها
ای سَروَران را تو سَنَد، بِشْمار ما را زان عَدَد
دانی سَران را هم بُوَد اَنْدَر تَبَع دُنبالها
سازی زِ خاکی سَیِّدی، بر وِیْ فرشته حاسِدی
با نَقدِ تو جانْ کاسِدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بالِ او، ای رِفْعَت و اِجْلالِ او
آن کو چُنین شُد حالِ او، بر رویْ دارد خالها
گیرَم که خارَم خارِ بَد، خار از پِیِ گـُل میزِهَد
صَرّافِ زَر هم مینِهَد، جو بر سَرِ مِثْقالها
فکری بُدست اَفْعالها، خاکی بُدَست این مالها
قالی بُدَست این حالها، حالی بُدَست این قالها
آغازِ عالَمْ غُلغُله، پایانِ عالم زَلْزَله
عشقیّ و شُکری با گِلِه، آرام با زِلْزالها
توقیعِ شَمس آمد شَفَق، طُغرایِ دولتْ عشقِ حَق
فالِ وِصال آرَد سَبَق، کان عشق زد این فالها
از رَحمَةً لِلْعالَمین، اِقْبالِ درویشانْ بِبین
چون مَهْ مُنَوَّر خِرقهها، چون گُل مُعَطَّر شالها
عشقْ امرِ کُلْ ما رُقعهیی، او قُلْزُم و ما جُرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشقْ گردون مُؤتَلِف، بیعشقْ اَخْتَر مُنْخَسِف
از عشقْ گشته دال اَلِف، بیعشقْ اَلِف چون دالها
آبِ حیات آمد سُخُن، کایَد زِ عِلْمِ مِنْ لَدُن
جان را ازو خالی مَکُن، تا بَر دَهَد اَعْمالها
بر اهلِ معنی شُد سُخَن، اِجْمالها، تفصیلها
بر اهلِ صورت شُد سُخَن، تَفصیلها، اِجْمالها
گَر شعرها گفتند پُر، پُر بِهْ بُوَد دریا زِ دُر
کَزْ ذوقِ شعرْ آخِر شُتر، خوش میکَشَد تَرحالها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
در حَلقهی سودایِ تو، روحانیان را حالها
در لا اُحِبُّ الآفِلینْ پاکی زِ صورتها یقین
در دیدههایِ غَیبْ بین، هر دَم زِ تو تِمْثالها
اَفْلاک از تو سَرنگون، خاک از تو چون دریایِ خون
ماهَت نخوانم، ای فُزون از ماهها و سالها
کوه از غَمَت بِشْکافته، وان غَم به دل دَرتافته
یک قَطره خونی یافته از فَضْلَت این اِفْضالها
ای سَروَران را تو سَنَد، بِشْمار ما را زان عَدَد
دانی سَران را هم بُوَد اَنْدَر تَبَع دُنبالها
سازی زِ خاکی سَیِّدی، بر وِیْ فرشته حاسِدی
با نَقدِ تو جانْ کاسِدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بالِ او، ای رِفْعَت و اِجْلالِ او
آن کو چُنین شُد حالِ او، بر رویْ دارد خالها
گیرَم که خارَم خارِ بَد، خار از پِیِ گـُل میزِهَد
صَرّافِ زَر هم مینِهَد، جو بر سَرِ مِثْقالها
فکری بُدست اَفْعالها، خاکی بُدَست این مالها
قالی بُدَست این حالها، حالی بُدَست این قالها
آغازِ عالَمْ غُلغُله، پایانِ عالم زَلْزَله
عشقیّ و شُکری با گِلِه، آرام با زِلْزالها
توقیعِ شَمس آمد شَفَق، طُغرایِ دولتْ عشقِ حَق
فالِ وِصال آرَد سَبَق، کان عشق زد این فالها
از رَحمَةً لِلْعالَمین، اِقْبالِ درویشانْ بِبین
چون مَهْ مُنَوَّر خِرقهها، چون گُل مُعَطَّر شالها
عشقْ امرِ کُلْ ما رُقعهیی، او قُلْزُم و ما جُرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشقْ گردون مُؤتَلِف، بیعشقْ اَخْتَر مُنْخَسِف
از عشقْ گشته دال اَلِف، بیعشقْ اَلِف چون دالها
آبِ حیات آمد سُخُن، کایَد زِ عِلْمِ مِنْ لَدُن
جان را ازو خالی مَکُن، تا بَر دَهَد اَعْمالها
بر اهلِ معنی شُد سُخَن، اِجْمالها، تفصیلها
بر اهلِ صورت شُد سُخَن، تَفصیلها، اِجْمالها
گَر شعرها گفتند پُر، پُر بِهْ بُوَد دریا زِ دُر
کَزْ ذوقِ شعرْ آخِر شُتر، خوش میکَشَد تَرحالها
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳
نظرها و حاشیه ها
۱۴۰۰/۹/۱۳ ۰۸:۲۹
در مورد شعر هفتم
مولانا جو را کنار زر می گذارد و مراد او آنست که ممکن است گاهی جو در کنار زر قرار گیرد ولی از ارزش زر کم نمی کند زرگر برای وزن کردن زر بناچار مجبور به استفاده از جو شده که در قدیم از این روش استفاده می کرده اند چون وزنه خاصی برای توزین خیلی کم در اختیار نداشتند