هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که به بیان رابطهی انسان با خداوند میپردازد. شاعر از تقصیرها و خطاهای خود در برابر الطاف و بخششهای بیکران خداوند سخن میگوید و به توبه و بازگشت به سوی او دعوت میکند. همچنین، به موضوعاتی مانند عشق الهی، جبر و اختیار، و ارزش دیدار حق اشاره میکند.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند توبه، جبر و اختیار، و عشق الهی نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
غزل شمارهٔ ۳
ای دل چه اندیشیدهیی در عُذرِ آن تَقصیرها؟
زان سویِ او چندان وَفا، زین سویِ تو چندین جَفا
زان سویِ او چندان کَرَم، زین سو خِلاف و بیش و کَم
زان سویِ او چندان نِعَم، زین سویِ تو چندین خَطا
زین سویِ تو چندین حَسَد، چندین خیال و ظَنِّ بَد
زان سویِ او چندان کَشِش، چندان چَشِشْ چندان عَطا
چندین چَشِش از بَهرِ چه؟ تا جانِ تَلْخَت خوش شود
چندین کَشِش از بَهرِ چه؟ تا دَررَسی در اولیا
از بَد پشیمان میشوی، اَللّه گویان میشوی
آن دَم تو را او میکَشَد، تا وارَهانَد مَر تو را
از جُرمْ تَرسان میشوی، وَزْ چاره پُرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چَشمِ تو بَربَست او، چون مُهرهیی در دستِ او
گاهی بِغَلطانَد چُنین، گاهی بِبازَد در هوا
گاهی نَهَد در طَبْعِ تو، سودایِ سیم و زَرّ و زن
گاهی نَهَد در جانِ تو، نورِ خیالِ مُصطفی
این سو کشان سویِ خوشان، وان سو کَشان با ناخوشان
یا بُگْذرد یا بِشْکنَد، کَشتی درین گِردابها
چندان دُعا کُن در نَهان، چندان بِنال اَنْدَر شَبان
کزْ گُنبَدِ هفت آسْمان، در گوشِ تو آید صَدا
بانگِ شُعَیب و نالهاش، وان اشکِ همچون ژالهاش
چون شُد زِ حَد، از آسْمان آمد سَحَرگاهش نِدا
گر مُجرِمیْ بَخشیدَمَت، وَزْ جُرمْ آمُرزیدَمَت
فردوس خواهی؟ دادَمَت، خامُشْ، رها کُن این دُعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدارِ حَق خواهم عِیان
گَر هفت بَحر آتش شود، من دَررَوَم بَهرِ لِقا
گَر راندۀ آن مَنْظَرَم، بستهست ازو چَشمِ تَرَم
من در جَحیم اولی تَرَم، جَنَّت نَشایَد مَر مرا
جَنَّت مرا بیرویِ او، هم دوزخ است و هم عَدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرِّ انوارِ بَقا؟
گفتند باری، کم گِری، تا کم نگردد مُبْصِری
که چَشمْ نابینا شود، چون بُگْذرد از حَد بُکا
گفت اَرْ دو چَشمَم عاقبت، خواهند دیدن آن صِفَت
هر جزوِ من چَشمی شود، کِی غَم خورَم من از عَمی؟
وَرْ عاقبت این چَشمِ من، مَحروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بَصَر، کو نیست لایِقْ دوست را
اَنْدَر جهان هر آدمی، باشد فِدایِ یارِ خود
یارِ یکی اَنْبانِ خون، یارِ یکی شَمسِ ضیا
چون هر کسی دَرخورْدِ خود، یاری گُزید از نیک و بَد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بَهرِ لا
روزی یکی همراه شُد با بایَزید اَنْدَر رَهی
پس بایَزیدش گفت چه پیشه گُزیدی ای دَغا؟
گفتا که من خَربندهام، پس بایَزیدش گفت رو
یا رَب خَرَش را مرگ دِهْ، تا او شود بَندهیْ خدا
زان سویِ او چندان وَفا، زین سویِ تو چندین جَفا
زان سویِ او چندان کَرَم، زین سو خِلاف و بیش و کَم
زان سویِ او چندان نِعَم، زین سویِ تو چندین خَطا
زین سویِ تو چندین حَسَد، چندین خیال و ظَنِّ بَد
زان سویِ او چندان کَشِش، چندان چَشِشْ چندان عَطا
چندین چَشِش از بَهرِ چه؟ تا جانِ تَلْخَت خوش شود
چندین کَشِش از بَهرِ چه؟ تا دَررَسی در اولیا
از بَد پشیمان میشوی، اَللّه گویان میشوی
آن دَم تو را او میکَشَد، تا وارَهانَد مَر تو را
از جُرمْ تَرسان میشوی، وَزْ چاره پُرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چَشمِ تو بَربَست او، چون مُهرهیی در دستِ او
گاهی بِغَلطانَد چُنین، گاهی بِبازَد در هوا
گاهی نَهَد در طَبْعِ تو، سودایِ سیم و زَرّ و زن
گاهی نَهَد در جانِ تو، نورِ خیالِ مُصطفی
این سو کشان سویِ خوشان، وان سو کَشان با ناخوشان
یا بُگْذرد یا بِشْکنَد، کَشتی درین گِردابها
چندان دُعا کُن در نَهان، چندان بِنال اَنْدَر شَبان
کزْ گُنبَدِ هفت آسْمان، در گوشِ تو آید صَدا
بانگِ شُعَیب و نالهاش، وان اشکِ همچون ژالهاش
چون شُد زِ حَد، از آسْمان آمد سَحَرگاهش نِدا
گر مُجرِمیْ بَخشیدَمَت، وَزْ جُرمْ آمُرزیدَمَت
فردوس خواهی؟ دادَمَت، خامُشْ، رها کُن این دُعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدارِ حَق خواهم عِیان
گَر هفت بَحر آتش شود، من دَررَوَم بَهرِ لِقا
گَر راندۀ آن مَنْظَرَم، بستهست ازو چَشمِ تَرَم
من در جَحیم اولی تَرَم، جَنَّت نَشایَد مَر مرا
جَنَّت مرا بیرویِ او، هم دوزخ است و هم عَدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرِّ انوارِ بَقا؟
گفتند باری، کم گِری، تا کم نگردد مُبْصِری
که چَشمْ نابینا شود، چون بُگْذرد از حَد بُکا
گفت اَرْ دو چَشمَم عاقبت، خواهند دیدن آن صِفَت
هر جزوِ من چَشمی شود، کِی غَم خورَم من از عَمی؟
وَرْ عاقبت این چَشمِ من، مَحروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بَصَر، کو نیست لایِقْ دوست را
اَنْدَر جهان هر آدمی، باشد فِدایِ یارِ خود
یارِ یکی اَنْبانِ خون، یارِ یکی شَمسِ ضیا
چون هر کسی دَرخورْدِ خود، یاری گُزید از نیک و بَد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بَهرِ لا
روزی یکی همراه شُد با بایَزید اَنْدَر رَهی
پس بایَزیدش گفت چه پیشه گُزیدی ای دَغا؟
گفتا که من خَربندهام، پس بایَزیدش گفت رو
یا رَب خَرَش را مرگ دِهْ، تا او شود بَندهیْ خدا
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۲
۱۶۹۹
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.