۸۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳

میْ دِه گِزافه ساقیا، تا کَم شود خوف و رَجا
گَردن بِزَن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟

پیش آر نوشانوش را، از بیخْ بَرکَن هوش را
آن عیشِ بی‌روپوش را، از بَندِ هستی بَرگُشا

در مَجلِسِ ما سَرخوش آ، بُرقَع زِ چهره بَرگُشا
زان سان که اَوَّل آمدی، ای یَفْعَلُ الَلّهْ ما یَشا

دیوانگانِ جَسته بین، از بَندِ هستیْ رَسته بین
در بی‌دلیْ دل‌بَسته بین، کین دل بُوَد دامِ بَلا

زوتَر بیا هین دیر شُد، دل زین وَلایَت سیر شُد
مَستَش کُن و بازش رَهان زین گُفتنِ زوتَر بیا

بُگْشا زِ دستم این رَسَن، بَربَنْد پایِ بوالْحَسَن
پُر دِهْ قَدَح را تا که من، سَر را بِنَشناسم زِ پا

بی‌ذوقْ آن جانی که او، در ماجَرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی می‌کُند با بوالْعَلیّ و بوالْعَلا

نانم مَدِهْ آبَم مَدِه، آسایش و خوابَم مَدِهْ
ای تشنگیِّ عشقِ تو، صد هَمچو ما را خونْ بَها

امروز مهمانِ تواَم، مَست و پَریشانِ تواَم
پُر شُد همه شهر این خَبَر، کاِمْروز عیش است الصَّلا

هر کو به جُز حَق مُشتری جویَد نباشد جُز خَری
در سَبزۀ این گولْخَنْ هَمچون خَران جویَد چَرا

می‌دان که سَبزه‌یْ گولْخَن، گَنده کُند ریش و دَهَن
زیرا زِ خَضْرایِ دِمَن، فرمود دوری مُصطفی

دورَم زِ خَضْرایِ دِمَن، دورَم زِ حورایِ چَمَن
دورَم زِ کِبْر و ما و من، مَستِ شرابِ کِبْریا

از دلْ خیالِ دِلْبَری، بَرکرد ناگاهانْ سَری
مانَنْدۀ ماه از اُفُق، مانَنْدۀ گُل از گیا

جُمله خیالاتِ جهان، پیشِ خیالِ او دَوان
مانندِ آهن پاره‌ها، در جَذبۀ آهن‌رُبا

بُد لَعْل‌ها پیشَش حَجَر، شیران به پیشَش گورِخَر
شمشیرها پیشَش سِپَر، خورشید پیشَش ذَرّه‌ها

عالَم چو کوهِ طور شُد، هر ذَرّه‌اَش پُرنور شُد
مانندِ موسی روح هَمْ افتاد بیهوش از لِقا

هر هستی‌یی در وَصلِ خود، در وَصلِ اصلِ اصلِ خود
خُنبَک‌زنانْ بر نیستی، دَستَک‌زنان اَنْدَر نَما

سَرسبز و خوش هر تَرّه‌یی، نَعره‌زنان هر ذَرّه‌یی
کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَجْ، وَ الشُّکْرُ مِفْتاحُ الْرِّضا

گُل کرد بُلبُل را نِدا کِی صد چو من پیشَت فِدا
حارِس بُدیْ سُلطان شُدی، تا کِی زَنی طالَ بَقا؟

ذَرّاتْ مُحتاجان شُده، اَنْدَر دُعا نالان شُده
بَرقی بَر ایشان بَرزَده، مانده زِ حیرت از دُعا

اَلْسِّلْمُ مِنْهاجُ الطَّلَب، اَلْحِلْمُ مِعْراجُ الطَّرَبْ
وَ النّارُ صَرّافُ الذَّهَب، وَ النُّورُ صَرّافُ الْوَلا

اَلْعِشْقُ مِصْباحُ اَلْعَشا، وَ الْهَجْرُ طَبّاخُ الْحَشا
وَ الْوَصْلُ تِرْیاقُ الْغِشا، یا مَنْ عَلی قَلْبی مَشا

الشَّمْسُ مِنْ اَفْراسِنا، وَ الْبَدْرُ مِنْ حُرّاسِنا
وَ اَلْعِشْقُ مِنْ جُلاّسِنا، مَنْ یَدْرِ ما فی راسِنا؟

یا سائِلی عَنْ حُبِْهِ، اَکْرِمْ بِهِ اَنْعِمْ بِهِ
کُلُّ الْمُنی فی جَنْبِهِ، عِنْدَ التَّجَلّی کَالْهَبا

یا سائِلی عَنْ قِصَّتی، اَلْعِشْقُ قِسْمی حِصَّتی
وَ السُّکْرُ اَفْنی غُصَّتی، یا حَبَّذا لی حَبَّذا

الْفَتْحُ مِنْ تُفّاحِکُمْ، وَ الْحَشْرُ مِنْ اِصْباحِکُمْ
اَلْقَلْبُ مِنْ اَرْواحِکُمْ فی الدَّوْرِ تِمْثالُ الرَّحا

اَرْیاحُکُمْ تَجْلِی الْبَصَرْ، یَعْقُوبُکُمْ یُلْقِی النَّظَرْ
یا یُوسُفینا فِی اَلْبَشَرْ، جُودُوا بِمَا اللّهُ اشْتَری

الشَّمْسُ خَرَّتْ وَ الْقَمَرْ، نُسْکًا مَعَ الْاِحْدی عَشَرْ
قُدّامَکُمْ فی یَقْظَةٍ، قُدّامَ یُوسُفْ فِی الْکَری

اَصْلُ الْعَطایا دَخْلُنا، ذُخْرُ الْبَرایا نَخْلُنا
یا مَنْ لِحَبٍّ اَوْ نَوی، یَشْکُو مَخالیبَ النَّوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
هادی رنجبران
۱۴۰۲/۴/۲۶ ۱۸:۱۸

خوف و رَجا: بیم و امید. [عرفا خوف و رجا را نشأت گرفته از صفات قهر و لطف خداوند و آن دو حال را همانند دو بالی برای پرواز انسان به سمت کمال، لازم و ملزوم هم می¬دانند. سالک از یکسوی باید در نهایت دقّت و با خوف از خداوند طریق سلوک را ادامه دهد. از سوی دیگر، در عین حال باید همواره به رحمت الهی امیدوار باشد. حالت روحی سالک را در مرز میان آن بیم و این امید، خوف و رجا می¬نامند. خوف و رجا دو مرتبه از مقامات عرفانی است که منجر به ظهور دو نوع نگرش در مکتب عرفان و تصوّف شده است: «عرفان یا تصوّف زاهدانه»، و «عرفان یا تصوّف عاشقانه». مولانا در ترجیح یکی بر دیگری، رجا را بر خوف ترجیح می¬دهد زیرا رجا حال عاشقان خداست و سرعت سیر به سمت معشوق را زیاد، سختی راه را آسان و شور و اشتیاق را بیشتر می¬کند ولی خوف حرکت را کُند و دل بنده را از ترس مالامال می¬کند زیرا بنده اعمال خود را به اغراض نفسانی می¬بیند و همواره خائف است. «زاهدِ با ترس می¬تازد به پا / عاشقان پرّان¬تر از برق و هوا» (مثنوی، 5/2192) مولانا در تأیید تصوّف عاشقانه، عشق و محبّت را وصف خداوند می¬داند، امّا خوف را جزء صفات او نمی¬شمارد: «پس محبّت وصفِ حق دان عشق نیز / خوف نبْوَد وصفِ یزدان ای عزیز» (مثنوی، 5/ 2187) خوف و رجا از آثار بقاء نفسیّت و خودی است و ابوبکر واسطی در اشاره بدین مقام گوید: «چون آفتاب حقیقت بر اسرار سالکان تابد خوف و رجا در آنجا نگنجد.» و این حالت بر اثر وصول به «فناءِ ذاتی» حاصل می¬گردد.]