۳۴۱ بار خوانده شده
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی میرود خواه و ساقی
که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کس که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن ای امام مسجد من رند را ملامت
چو به شهر میپرستان نرسیدهایی چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان
به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی
بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم
که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی میرود خواه و ساقی
که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کس که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن ای امام مسجد من رند را ملامت
چو به شهر میپرستان نرسیدهایی چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان
به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی
بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم
که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:گزیدهٔ غزل ۵۹۵
گوهر بعدی:گزیدهٔ غزل ۵۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.