۷۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲

کارْ تو داری صَنَما، قَدْر تو، باری صَنَما
ما همه پابَستۀ تو، شیر شِکاری صَنَما

دِلْبَرِ بی‌کینۀ ما شَمعِ دلِ سینۀ ما
در دو جهانْ در دو سَرا، کارْ تو داری صَنَما

ذَرّه به ذَرّه بَرِ تو، سَجده کُنان بر دَرِ تو
چاکَر و یاری گَرِ تو، آه چه یاری صَنَما

هَر نَفَسی تشنه تَرَم، بَستۀ جوعُ الْبَقَرَم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صَنَما

هر کِه زِ تو نیست جُدا، هیچ نَمیرَد به خدا
آن‌گَهْ اگر مرگ بُوَد پیشِ تو باری صَنَما

نیست مرا کار و دُکان، هستم بی‌کارِ جهان
زان‌که نَدانَم جُزِ تو، کارگُزاری صَنَما

خواه شب و خواه سَحَر، نیستم از هر دو خَبَر
کیست خَبَر؟ چیست خَبَر؟ روزشِماری صَنَما

روزْ مرا دیدنِ تو، شبْ غَمِ بُبْریدنِ تو
از تو شَبَم روز شود، همچو نَهاری صَنَما

باغِ پُر از نِعْمَتِ من، گُلْبُنِ بازینَتِ من
هیچ ندید و نَبُوَد، چون تو بَهاری صَنَما

جسمِ مرا خاک کُنی، خاکِ مرا پاک کُنی
باز مرا نَقْش کُنی، ماه عِذاری صَنَما

فَلْسَفیَک کور شود، نورْ ازو دور شود
زو نَدَمَد سُنبُلِ دین، چون که نَکاری صَنَما

فلسفی این هستیِ من، عارفِ تو، مَستیِ من
خوبیِ این، زشتیِ آن، هم تو نِگاری صَنَما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.