۶۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱

هَلا ای زُهرهٔ زَهرا، بِکَش آن گوشِ زَهرا را
تقاضایی نَهادَستی، دَرین جَذْبِه دلِ ما را

مَنَم ناکامْ کامِ تو، برایِ صید و دامِ تو
گَهی بَر رُکنِ بامِ تو، گَهی بِگْرفته صَحرا را

چه داند دامِ بیچاره، فَریبِ مُرغ آواره؟
چه داند یوسُفِ مصری، نتیجه‌یْ شور و غوغا را؟

گَریبان گیر و این جا کَش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامَم تو صَیاّدی، چه پنهانْ صَنعتی یارا

چو شهرِ لوطْ ویرانَم، چو چَشمِ لوطْ حیرانَم
سَبَب خواهم که واپُرسَم، ندارم زَهره و یارا

اگر عَطّار عاشق بُد سَنایی شاه و فایِق بُد
نه اینَم منْ نه آنَم من، که گُم کردم سَر و پا را

یکی آهَم کَزین آهَم، بِسوزَد دشت و خَرگاهَم
یکی گوشم که من وَقْفَم، شَهَنشاهِ شِکَرخا را

خَمُش کُن، در خَموشی جان کَشَد چون کَهْرُبا آن را
که جانَش مُستَعِد باشد، کَشاکَش‌هایِ بالا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.