۲۷۸ بار خوانده شده
چو کار جهان نیست جز بیوفایی
در و با امید و فا چند پایی
رها کن چرا میکنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابیست هر یک که بینی
بگرداند رو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از ان به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست ، لیکن
جداگانه دردی است درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی درین لابقایی
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک خسروا دست در کن
بهر جا چو دو نان چه دامن گشایی؟
هر جا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهائیی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگویی خوش ماجرایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
در و با امید و فا چند پایی
رها کن چرا میکنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابیست هر یک که بینی
بگرداند رو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از ان به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست ، لیکن
جداگانه دردی است درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی درین لابقایی
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک خسروا دست در کن
بهر جا چو دو نان چه دامن گشایی؟
هر جا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهائیی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگویی خوش ماجرایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:گزیدهٔ غزل ۶۲۵
گوهر بعدی:گزیدهٔ غزل ۶۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.