هوش مصنوعی:
این متن شعری از حافظ است که مضامین مختلفی از جمله قناعت، عدل الهی، فضل و اقبال، عقل و حکمت، سعادت، و دوری از حسادت را در بر میگیرد. شاعر از ارزشهای اخلاقی و معنوی سخن میگوید و بر اهمیت عقل، فضل، و سعادت تأکید میکند. همچنین، به نقش تقدیر و بخت در زندگی انسان اشاره میکند و از خواننده میخواهد که به جای حسرت و نگرانی، به قناعت و عدالت روی آورد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن برای سنین پایینتر دشوار است. همچنین، استفاده از زبان کلاسیک و استعارههای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد که معمولاً در نوجوانان و بزرگسالان یافت میشود.
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب: مسمط
تعداد ابیات: ۳۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.