۶۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۲

در میانِ پَردهٔ خونْ عشق را گُلْزارها
عاشقان را با جَمالِ عشقِ بی‌چونْ کارها

عقل گوید شش جِهَت حَدّست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رَفته‌ام من بارها

عقلْ بازاری بِدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سویِ بازارِ او بازارها

ای بَسا مَنصورِ پنهان، زِ اعْتِمادِ جانِ عشق
تَرکِ مِنْبَرها بِگُفته، بَرشُده بَر دارها

عاشقانِ دُردکَش را، در دَرونه ذوق‌ها
عاقلانِ تیره دل را، در دَرونْ اِنْکارها

عقل گوید پا مَنِهْ کَنْدَر فَنا جُز خار نیست
عشق گوید عقل را کَنْدَر تو است آن خارها

هین خَمُش کن، خارِ هستی را ز پایِ دل بِکَن
 تا بِبینی در درونِ خویشتنْ گُلْزارها

شَمسِ تبریزی تویی خورشید اَنْدَر ابرِ حرف
چون بَرآمَد آفتابَت، مَحو شُد گفتارها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.