۳۶۵ بار خوانده شده
سَر بُرون کُن از دَریچهیْ جان، بِبین عُشّاق را
از صَبوحیهایِ شاه آگاه کُن، فُسّاق را
از عِنایَتهایِ آن شاهِ حَیات انگیزِ ما
جانِ نو دِهْ مَر جِهاد و طاعَت و اِنْفاق را
چون عِنایَتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سَر بُریدن کِی زیان دارد دِلا اِسْحاق را
طاق و ایوانی بِدیدَم، شاهِ ما در وِیْ چو ماه
نَقْشها میرُست و میشُد در نَهانْ آن طاق را
غَلْبِهٔ جانها در آن جا پُشتِ پا بر پُشتِ پا
رَنگِ رُخها بیزبان میگفت آن اَذْواق را
سَرد گشتی باز ذوقِ مَستی و نُقْل و سَماع
چون بِدیدَنْدی به ناگَهْ ماهِ خوبْ اخلاق را
چون بِدید آن شاهِ ما بر دَر نِشَسته بندگان
وان دَر از شکلی که نومیدی دَهَد مُشتاق را
شاهِ ما دستی بِزَد بِشْکَست آن دَر را چُنانْک
چَشمِ کَس دیگر نبیند بَنْد یا اَغْلاق را
پارههایِ آن دَرِ بِشْکَسته سبز و تازه شُد
کانچه دستِ شَهْ بَرآمَد، نیست مَرْ اِحْراق را
جامهٔ جانی که از آبِ دَهانَش شُسته شُد
تا چه خواهد کرد دست و مِنَّتِ دَقّاق را؟
آن کِه در حَبْسَش ازو پیغامِ پنهانی رَسید
مَستِ آن باشد نخواهد وَعدهٔ اِطْلاق را
بویِ جانَش چون رَسَد اَنْدَر عَقیمِ سَرمَدی
زود از لَذَّت شود شایسته مَرْ اَعْلاق را
شاهِ جان است آن خداوندِ دل و سَر شَمسِ دین
کِش مکانْ تبریز شُد آن چَشمهٔ رَوّاق را
ای خداوندا برایِ جانْت در هَجرَم مَکوب
هَمچو گُربه مینِگَر آن گوشت بر مِعْلاق را
وَرنَه از تَشنیع و زاریها جهانی پُر کُنم
از فِراقِ خِدمَتِ آن شاهْ من آفاق را
پَردهٔ صَبرم فِراقِ پای دارَت خَرْق کرد
خَرْقِ عادت بود اَنْدَر لُطفْ این مِخْراق را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
از صَبوحیهایِ شاه آگاه کُن، فُسّاق را
از عِنایَتهایِ آن شاهِ حَیات انگیزِ ما
جانِ نو دِهْ مَر جِهاد و طاعَت و اِنْفاق را
چون عِنایَتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سَر بُریدن کِی زیان دارد دِلا اِسْحاق را
طاق و ایوانی بِدیدَم، شاهِ ما در وِیْ چو ماه
نَقْشها میرُست و میشُد در نَهانْ آن طاق را
غَلْبِهٔ جانها در آن جا پُشتِ پا بر پُشتِ پا
رَنگِ رُخها بیزبان میگفت آن اَذْواق را
سَرد گشتی باز ذوقِ مَستی و نُقْل و سَماع
چون بِدیدَنْدی به ناگَهْ ماهِ خوبْ اخلاق را
چون بِدید آن شاهِ ما بر دَر نِشَسته بندگان
وان دَر از شکلی که نومیدی دَهَد مُشتاق را
شاهِ ما دستی بِزَد بِشْکَست آن دَر را چُنانْک
چَشمِ کَس دیگر نبیند بَنْد یا اَغْلاق را
پارههایِ آن دَرِ بِشْکَسته سبز و تازه شُد
کانچه دستِ شَهْ بَرآمَد، نیست مَرْ اِحْراق را
جامهٔ جانی که از آبِ دَهانَش شُسته شُد
تا چه خواهد کرد دست و مِنَّتِ دَقّاق را؟
آن کِه در حَبْسَش ازو پیغامِ پنهانی رَسید
مَستِ آن باشد نخواهد وَعدهٔ اِطْلاق را
بویِ جانَش چون رَسَد اَنْدَر عَقیمِ سَرمَدی
زود از لَذَّت شود شایسته مَرْ اَعْلاق را
شاهِ جان است آن خداوندِ دل و سَر شَمسِ دین
کِش مکانْ تبریز شُد آن چَشمهٔ رَوّاق را
ای خداوندا برایِ جانْت در هَجرَم مَکوب
هَمچو گُربه مینِگَر آن گوشت بر مِعْلاق را
وَرنَه از تَشنیع و زاریها جهانی پُر کُنم
از فِراقِ خِدمَتِ آن شاهْ من آفاق را
پَردهٔ صَبرم فِراقِ پای دارَت خَرْق کرد
خَرْقِ عادت بود اَنْدَر لُطفْ این مِخْراق را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.