هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که در آن شاعر از عشق و شیدایی به شمسالدین تبریزی سخن میگوید. او عشق به شمس را درمان دردهای خود و سرچشمهٔ حیات معنوی خود میداند. شاعر از حیرت و شیدایی خود در برابر زیبایی و جذبههای شمس سخن میگوید و بیان میکند که عشق به شمس، عقل و جان او را تسخیر کرده و او را به وجد و مستی میکشاند. در نهایت، شکرگزاری خود را به خداوند اعلام میکند که شمس را به عنوان چشمهٔ حیات به او بخشیده است.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و شعری است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، مفاهیم عشق و شیدایی مطرح شده در متن ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده و نامفهوم باشد.
غزل شمارهٔ ۱۵۰
دَردِ شَمسُ اَلدّین بُوَد سرمایهٔ دَرمانِ ما
بی سَر و سامانیِ عشقش بُوَد سامانِ ما
آن خیالِ جانْ فَزایِ بَخت سازِ بینَظیر
هم امیرِ مَجْلِس و هم ساقیِ گَردانِ ما
در رُخِ جانْ بَخشِ او، بَخشیدنِ جانْ هر زمان
گشته در مَستّیِ جان، هم سَهْل و هم آسانِ ما
صد هزاران هَمچو ما در حُسنِ او حیران شود
کَنْدَر آن جا گُم شود، جان و دلِ حیرانِ ما
خوش خوش اَنْدَر بَحرِ بیپایانِ او غوطی خورَد
تا اَبَدهایِ اَبَد، خود این سَر و پایانِ ما
شُکرْ ایزَد را که جُمله چَشمهٔ حیوانها
تیره باشد پیشِ لُطفِ چَشمهٔ حیوانِ ما
شَرم آرَد جان و دل، تا سَجده آرَد هوشیار
پیشِ چَشمِ مَستِ مَخْمورِ خوشِ جانانِ ما
دیو گیرد عشق را از غُصّه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گِلویِ عقلِ آدم سانِ ما
پس بَرآرَد نیشِ خونی کَزْ سَرَش خون میچَکَد
پس زِ جانِ عقل بُگْشایَد رَگِ شیرانِ ما
در دَهانِ عقل ریزد خونِ او را بردَوام
تا رَهانَد روح را، از دام و از دَستانِ ما
تا بِشایَد خدمتِ مَخْدومِ جانها شَمسِ دین
آن قُباد و سَنْجَر و اِسْکَندر و خاقانِ ما
تا زِ خاکِ پاش بُگْشایَد دو چَشمِ سَر به غَیب
تا بِبینَد حالِ اَوَّلْیان و آخِرْیانِ ما
شُکرِ آن را سویِ تبریزِ مُعَظَّم رو نَهَد
کَزْ زمینَش میبِرویَد نرگس و ریحانِ ما
بی سَر و سامانیِ عشقش بُوَد سامانِ ما
آن خیالِ جانْ فَزایِ بَخت سازِ بینَظیر
هم امیرِ مَجْلِس و هم ساقیِ گَردانِ ما
در رُخِ جانْ بَخشِ او، بَخشیدنِ جانْ هر زمان
گشته در مَستّیِ جان، هم سَهْل و هم آسانِ ما
صد هزاران هَمچو ما در حُسنِ او حیران شود
کَنْدَر آن جا گُم شود، جان و دلِ حیرانِ ما
خوش خوش اَنْدَر بَحرِ بیپایانِ او غوطی خورَد
تا اَبَدهایِ اَبَد، خود این سَر و پایانِ ما
شُکرْ ایزَد را که جُمله چَشمهٔ حیوانها
تیره باشد پیشِ لُطفِ چَشمهٔ حیوانِ ما
شَرم آرَد جان و دل، تا سَجده آرَد هوشیار
پیشِ چَشمِ مَستِ مَخْمورِ خوشِ جانانِ ما
دیو گیرد عشق را از غُصّه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گِلویِ عقلِ آدم سانِ ما
پس بَرآرَد نیشِ خونی کَزْ سَرَش خون میچَکَد
پس زِ جانِ عقل بُگْشایَد رَگِ شیرانِ ما
در دَهانِ عقل ریزد خونِ او را بردَوام
تا رَهانَد روح را، از دام و از دَستانِ ما
تا بِشایَد خدمتِ مَخْدومِ جانها شَمسِ دین
آن قُباد و سَنْجَر و اِسْکَندر و خاقانِ ما
تا زِ خاکِ پاش بُگْشایَد دو چَشمِ سَر به غَیب
تا بِبینَد حالِ اَوَّلْیان و آخِرْیانِ ما
شُکرِ آن را سویِ تبریزِ مُعَظَّم رو نَهَد
کَزْ زمینَش میبِرویَد نرگس و ریحانِ ما
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.