هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و غزلگونه، توصیفی زیبا و پراحساس از معشوق و جذابیتهای او ارائه میدهد. شاعر با استفاده از تصاویر شاعرانه مانند ماه، آفتاب، و شب قدر، زیبایی و تأثیر معشوق را بر خود شرح میدهد. همچنین، از درد عشق و فراق نیز سخن میگوید.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عاشقانه و احساسی عمیق است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسبتر است. همچنین، استفاده از اصطلاحات و تشبیهات پیچیدهی ادبی ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح بهرامشاه
نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی
زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی
زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند
آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج
به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش
روز عید و شب قدر از حرکات کلهی
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
توبهای بود برو از همه سوها گنهی
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند
نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی
دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی
از بس اندیشهٔ زلفینش به غم در پوشید
دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی
دیده با چهرهٔ او کرد حریفی تا من
در میان دو رخش دارم بر پادشهی
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او
دارم از محنت این دل ز محبت گنهی
چون بپیوست غمش با رحم هستی من
نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی
که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی
چار طبعند و نه افلاک که پایندهٔ حسن
نیست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهی
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو
ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی
کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم
کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب
دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی
بسر او سنایی به نکویی و به عدل
نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ
همچنو دیدهٔ بهرام ندیدست شهی
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری
رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی
زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی
زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند
آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج
به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش
روز عید و شب قدر از حرکات کلهی
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
توبهای بود برو از همه سوها گنهی
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند
نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی
دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی
از بس اندیشهٔ زلفینش به غم در پوشید
دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی
دیده با چهرهٔ او کرد حریفی تا من
در میان دو رخش دارم بر پادشهی
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او
دارم از محنت این دل ز محبت گنهی
چون بپیوست غمش با رحم هستی من
نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی
که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی
چار طبعند و نه افلاک که پایندهٔ حسن
نیست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهی
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو
ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی
کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم
کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب
دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی
بسر او سنایی به نکویی و به عدل
نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ
همچنو دیدهٔ بهرام ندیدست شهی
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری
رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح بهرامشاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.