۵۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۱

باز بنفشه رَسید، جانبِ سوسنْ دوتا
باز گُلِ لَعْل پوش، می‌بِدَرانَد قَبا

بازرَسیدند شاد، زان سویِ عالَم چو باد
مَست و خُرامان و خوش، سَبزقَبایانِ ما

سَروِ عَلَمْدار رفت، سوخت خَزان را به تَفْت
وَزْ سَرِ کُه رُخ نِمود، لالهٔ شیرینْ لِقا

سُنبُله با یاسَمین، گفت سَلامٌ عَلَیک
گفت عَلَیکَ السَّلام، در چَمَن آی اِی فَتا

یافته مَعروفی‌یی، هر طَرَفی صوفی‌یی
دست زنانْ چون چَنار، رَقص کُنانْ چون صَبا

غُنچه چو مَستوریان، کرده رُخِ خود نهان
باد کَشَد چادُرَش، کِی سَرِه، رو بَرگُشا

یارْ دَرین کویِ ما، آبْ دَرین جویِ ما
زینَتِ نیلوفری، تشنه و زَردی چرا؟

رفت دِیِ روتُرُش، کُشته شُد آن عیش کُش
عُمرِ تو بادا دراز، ای سَمَنِ تیزپا

نرگسْ در ماجَرا، چَشمَک زد سبزه را
سبزه سُخَن فَهْم کرد، گفت که فرمانْ تو را

گفت قَرَنْفُل به بید من زِ تو دارم امید
گفت عَزَبخانه‌اَم خَلْوتِ توست، اَلصَّلا

سیب بِگُفت ای تُرنج، از چه تو رَنْجیده‌یی
گفت من از چَشمِ بَد، می‌نَشَوم خودنِما

فاخْته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گُل، بُلبُلِ شیرینْ نَوا

غیرِ بهارِ جهان، هست بهاری نَهان
ماه رُخ و خوش دَهان، باده بِدِه ساقیا

یا قَمَرًا طالِعًا فی ظُلُماتِ الدُّجیٰ
نُورُ مَصابیحِهِ یَغْلِبُ شَمْسَ الضُّحیٰ

چند سُخَن مانْد لیک، بی‌گَه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شُد، آرَم فردا قَضا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.