۴۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۸

آن شَنیدی که خَضِر تَختهٔ کَشتی بِشِکَست
تا که کَشتی زِ کَفِ ظالمِ جَبّار بِرَست؟

خَضِرِ وَقتِ تو عِشق است که صوفی زِ شِکَست
صافی است و مَثَلِ دُردْ به پَستی بِنِشَست

لَذَّتِ فقر چو باده‌ست که پَستی جویَد
که همه عاشقِ سَجده‌ست و تَواضعْ سَرِمَست

تا بدانی که تکَبُّر همه از بی‌مَزه‌گی‌ست
پس سِزایِ مُتکَبِّر سَرِ بی‌ذوقْ بَس است

گریهٔ شمع همه شب نه که از دَردِ سَر است
چون زِ سَر رَستْ همه نور شُد از گریه بِرَست

کَفِ هستی زِ سَرِ خُمِّ مُدَمَّغ بِرَوَد
چون بگیرد قَدَحِ بادهٔ جانْ بر کَفِ دست

ماهیا هر چه تو را کامِ دلْ از بَحرْ بِجو
طَمَعِ خام مَکُن، تا نَخَلَد کامْ زِ شَست

بَحر می‌غُرَّد و می‌گوید کِی اُمَّتِ آب
راست گویید، بر این مایدِهِ کَس را گِلِه هست؟

دَم به دَم بَحرِ دل و اُمَّتِ او دَر خوش و نوش
در خِطابات و مُجاباتِ بلی‌اَند و اَلَست

نی دَران بَزم کَس از دردِ دلی سَر بِگِرفت
نی دَران باغ و چَمَن پایِ کَس از خار بِخَسْت

هَله خامُش، به خَموشیْت اسیران بِرَهَند
زِخَموشانهٔ تو ناطِق و خاموش بجَِست

لب فروبَند چو دیدی که لبِ بستهٔ یار
دستِ شمشیرزنان را به چه تَدبیر بِبَست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.