۶۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۶

به حَقِّ چَشمِ خُمارِ لَطیفِ تابانَت
به حَلْقه حَلْقهٔ آن طُرِّهٔ پَریشانَت

بِدان حَلاوتِ‌ بی‌مَرّ و تَنگ‌هایِ شِکَر
که تَعبیه‌ست ‌‌در آن لَعْلِ شِکَّراَفْشانَت

به کَهرُبایی کَنْدَر دو لَعْلِ تو دَرج است
که گَشت از آن مَه و خورشید و ذَرّهْ جویانَت

به حَقِّ غُنچه و گُل‌هایِ لَعْلِ روحانی
که دامِ بُلبُل عقل است در گُلِسْتانَت

به آبِ حُسن و به تابِ جَمالِ جانْ پَرور
کَزان گُشاد دَهان را انارِ خَندانَت

بدان جَمالِ اِلهی که قبلهٔ دل‌هاست
که دَم به دَم زِ طَرَب سَجده می‌بَرَد جانَت

تو یوسُفیّ و تو را مُعجزاتِ بسیار است
ولی بس است خود آن رویِ خوبْ بُرهانَت

چه جایِ یوسُف بَس یوسُفان اسیرِ تواَنْد
خدایِ عَزّ و جَل کِی دَهَد بدیشانَت؟

زِ هر گیاه و زِ هر بَرگْ رویَدی نرگس
برایِ دیدنَت اَرْ جا بُدی به بُستانَت

چو سوخت زاتشِ عشقِ تو جانِ گرمْ رُوان
کجا دَهَد شَهِ سِرّدان به دستِ سَردانَت

شُعاعِ رویِ تو پوشیده کرد صورتِ تو
که غَرقه کرد چو خورشیدْ نورِ سُبْحانَت

هزار صورتْ هر دَم زِ نورِ خورشیدَت
بَرآیَد از دلِ پاک و نِمایَد اِحْسانَت

درونِ خویش اگر خواهَدَت دلِ ناپاک
زِ اَبْلَهیّ و خَری می‌کَشَد به زندانَت

نه هیچ عاقل بِفْریبَدَت به حیلَتِ عقل
نه پای بَند کُند جاهِ هیچ سُلطانَت

تو را که در دو جهان می‌نگُنجی از عَظِمَت
ابوهُریره گُمان چون بَرَد در اَنْبانَت؟

به هر غَزَل که سِتایَم تو را زِ پَردهٔ شعر
دِلَم زِ پَرده سِتایَد هزار چَندانَت

دِلَم کِه باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
وَلیک جان را گُلْشَن کُنم به رِیحانَت

بیا تو مَفْخَرِ آفاقْ شَمسِ تبریزی
که تو غریبْ مَهیّ و غَریب اَرْکانَت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.