۶۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۲

خیالِ تُرکِ من هر شب صِفاتِ ذاتِ من گردد
که نَفیِ ذاتِ من در وِیْ همی اِثْباتِ من گردد

زِ حَرفِ عینِ چَشمِ او زِ ظَرفِ جیمِ گوشِ او
شَهِ شطرنجِ هفت اَخْتَر به حرفیْ ماتِ من گردد

اگر زان سیب بُنْ سیبی شِکافَم حوری‌یی زایَد
که عالَم را فروگیرد رَز و جَنّاتِ من گردد

وَگَر مُصْحَف به کَف گیرم زِ حیرت اُفْتَد از دستم
رُخَش سَرعُشرِ من خوانَد لَبَش آیاتِ من گردد

جهانْ طوراست و من موسی که من بیهوش و او رَقْصان
وَلیکِن این کسی داند که بر میقاتِ من گردد

بَرآمَد آفتابِ جانْ که خیزید ای گِرانْ جانان
که گَر بر کوه بَرتابَم کَمین ذَرّاتِ من گردد

خَمُش چَندان بِنالیدم که تا صد قرنْ این عالَم
دَرین هَیهایِ من پیچد بَرین هَیهاتِ من گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.