۵۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۶

آن مَهْ که زِ پیدایی در چَشم نمی‌آید
جان از مَزهٔ عشقش بی‌گُشْن هَمی‌زایَد

عقل از مَزهٔ بویَش وَزْ تابشِ آن رویَش
هم خیره هَمی‌خندد هم دست هَمی‌خایَد

هر صُبح زِ سَیرانَش می‌باشم حیرانَش
تا جانْ نشود حیران او رویْ بِنَنْماید

هر چیز که می‌بینی در بی‌خَبَری بینی
تا باخَبَری وَاللّهْ او پَرده بِنَگْشاید

دَمْ هَمدَمِ او نَبْوَد جانْ مَحْرَمِ او نَبْوَد
وَانْدیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

تَنْ پَرده بِدوزیده جانْ بُرده بِسوزیده
با این دو مُخالِف دلْ بر عشق بِنَبْساید

دو لشکرِ بیگانه تا هست دَرین خانه
در چالِش و در کوشش جُز گَردِ بِنَفْزاید

در زیرِ درختِ او می‌ناز به بَختِ او
تا جانِ پُر از رَحْمَت تا حَشْر بیاساید

از شاهْ صَلاحُ الدّین چون دیده شود حَق بین
دلْ رو به صَلاح آرَد جانْ مَشْعَله بِرْباید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.