غزل شمارهٔ ۶۶۴
مَیی دارمْ که هرگز کَم نگردد
دلی دارمْ که خویِ عشق دارد
که جُز با عاشقانْ هَمدَم نگردد
خَطی بِسْتانم از میرِ سَعادت
که دیگر غَم دَرین عالَم نگردد
چو خاص و عامْ آبِ خِضْر نوشَند
دِگَر کَس سُخرهٔ ماتَم نگردد
اگر فاسِق بُوَد زاهِد کُنَنْدَش
وَگَر زاهِد بُوَد بَلْعَم نگردد
چو یابد نَردبانْ بر چَرخْ شادی
زِ غَم چون چَرخْ پُشتَش خَم نگردد
چو خُرَّم شاهِ عشقْ از دل بُرون جَست
کِه باشد که خوش و خُرَّم نگردد؟
زِ سایهیْ طُرِّههایِ دَرهَمِ او
زِ هر همسایهیی دَرهَم نگردد
بِکُن توبه زِ گفتار اَرْچه توبه
از آن توبه شِکَن مُحْکَم نگردد
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
من داستان ملت عشق را میخواندم که شخصیت شمس تبریزی به شدت من را جلب خود کرد و آرزو کردم که ای کاش شخصی همانند شمس در زندگی ام حضور داشته باشد که من را همچون شخصیت های دیگر داستان همچون کتابی بخواند .از شدت ناراحتی گریه کردم و به حیاط خانه مان رفتم و با خداوند سخن گفتم و از او تقاضا کردم آرزویم را به گوش شمس تبریزی برساند . سپس وارد دیوان شمس مولانا در گنجور شدم و شانسی با این قطعه برخورد کردم و به دنبال تفسیرش بودم که وارد سایت شما شدم .