(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
مگر معشوق طوسی گرمگاهی
چو بیخویشی برون میشد براهی
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
نمیدانی که بر که میزنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش میداریش کم تو
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
چو بیخویشی برون میشد براهی
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
نمیدانی که بر که میزنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش میداریش کم تو
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ
گوهر بعدی:(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.