هوش مصنوعی: این متن شعری عرفانی است که به مفاهیمی مانند فنا، خودشناسی، گذرا بودن دنیا و وحدت وجود می‌پردازد. کیخسرو به عنوان شخصیت اصلی، در جستجوی حقیقت و دیدن همه عالم در جام جم است، اما در نهایت به این درک می‌رسد که بقا در فناست و باید از خودگذشتگی کرد. شعر با مفاهیم عمیق عرفانی مانند بی‌خودی، مرگ قبل از مرگ و وحدت با وجود ادامه می‌یابد.
رده سنی: 18+ مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی موجود در متن برای درک و فهم نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مبانی عرفان اسلامی دارد. همچنین برخی از استعاره‌ها و مفاهیم مانند فنا و وحدت وجود ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر سنگین و نامفهوم باشد.

(۱) حکایت کیخسرو و جام جم

نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نگه می‌کرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر

نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه درجام جم می‌شد عیانش

طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جملهٔ عالم همی دید
ولی درجام جام جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را

چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک

چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم

تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم

چو نقش ما به بی نقشی بَدَل شد
چه جوئی نقش ما چون با ازل شد

همه چیزی بما زان می‌توان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید

وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی

نه بیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید

اگر از خویش می‌جوئی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو

اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند

ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزینند

ازان پیوسته خویش از عز نه بینند
که خود را مردگان هرگز نه بینند

اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی

اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی نقشی توان یافت

کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
بترک خود بگو از خود فنا شو

حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی

چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت

یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست

چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بیخودی بر قدِّ خود دید

چو مردان ترک ملک کم بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت

مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش

بغاری رفت و بُرد آن جام با خویش
بزیر برف شد دیگر میندیش

کسی کو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل نشینان را خبر نیست

تو هم در عین گردابی بمانده
نمی‌دانی که درخوابی بمانده

که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی

چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۲
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:جواب پدر
گوهر بعدی:(۲) حکایت سنگ و کلوخ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.