هوش مصنوعی:
شیخ مهنه سه چیز (خلال، شکر، کلاه) به معشوق هدیه میدهد. معشوق با استدلالهای نمادین آنها را نمیپذیرد: خلال برای کسی مفید است که خون میخورد (او خود را خونخواره میداند)، شکر برای کسی که زهر نمیخورد (زندگی او تلخ است)، و کلاه برای کسی که سر دارد (او خود را بیسر میخواند). سپس معشوق اشاره میکند که تنها یک چیز (عشق الهی) برای او کافی است و رسیدن به آن نیازمند ترک خودپرستی و پیوستن به حق است.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عرفانی و نمادین پیچیده است که درک آن نیازمند بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات صوفیانه دارد. همچنین، برخی استعارهها (مانند «خونخواره») ممکن است برای مخاطبان جوانتر نامفهوم یا ناخوشایند باشد.
(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش
فرستادست شیخ مهنه سه چیز
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی
خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم
شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت
کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی
اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بیبرگی تو دایم سردرآری
که گر این سر همی خوانی جهانی
نمیباید سر خویشت زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست
چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش میآئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی
خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم
شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت
کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی
اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بیبرگی تو دایم سردرآری
که گر این سر همی خوانی جهانی
نمیباید سر خویشت زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست
چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش میآئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
گوهر بعدی:(۸) حکایت ایاز با سلطان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.