هوش مصنوعی: این داستان عاشقانه درباره پیرمردی است که عاشق جوانی زیبا و دلربا می‌شود و تمام وجود خود را وقف او می‌کند. جوان که گازر (رختشوی) است، از عشق پیرمرد سوءاستفاده کرده و از او می‌خواهد که برایش پول زیادی بیاورد. پیرمرد که چیزی ندارد، خود را به عنوان برده می‌فروشد تا پول مورد نیاز جوان را فراهم کند. جوان او را به مصر می‌برد و به یک برده‌فروش می‌فروشد. پیرمرد توسط مردی خریداری می‌شود که قول آزادی یک برده را روی قبر پدرش داده بود. پیرمرد آزاد می‌شود و پول زیادی به او داده می‌شود. او نزد جوان بازمی‌گردد و دوباره خود را وقف او می‌کند. در پایان، تأکید می‌شود که عشق واقعی نیازمند صداقت است و اگر عاشق صادق نباشی، تنها عاشق خودت هستی.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عمیق عاشقانه و اخلاقی است که درک آن‌ها نیازمند بلوغ فکری و تجربه زندگی است. همچنین، برخی از مضامین مانند سوءاستفاده عاطفی و بردگی ممکن است برای خوانندگان جوان‌تر سنگین باشد.

(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر

جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه

بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود

چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار

چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد

اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ

همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود

یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار

چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت

ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد

بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد

اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او

بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه

همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی

مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی

نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست

ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره

زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست

مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر

بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود

مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست

بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا

چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش

که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟

جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی

کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش

تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی

مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده

که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد

بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش

بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا

وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی

دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد

نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی

بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد

اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی

چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان

ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۷
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
گوهر بعدی:(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.