هوش مصنوعی: شبلی، عالمی بزرگ، در عرفات با ابلیس روبرو می‌شود و از او می‌پرسد چرا در میان جماعت مؤمنان است، در حالی که نه اسلام دارد و نه طاعت. ابلیس در پاسخ شرح می‌دهد که چگونه سال‌ها خدا را پرستیده و خدمت کرده، اما بی‌دلیل از درگاه خدا رانده شده است. او از بی‌عدالتی و بی‌علتی این رانش شکایت می‌کند، اما در نهایت تسلیم اراده خدا می‌شود و از او طلب بخشش و رحمت می‌کند.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مباحث دینی و اخلاقی دارد. همچنین، بحث‌های پیچیده درباره عدالت الهی و تسلیم در برابر اراده خدا ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر سنگین باشد.

(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات

مگر شبلی امام عالم افروز
گذر می‌کرد در عرفات یک روز

فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه

چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت

بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی می‌بوَد از حق هنوزت؟

چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم

چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید

ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم

دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او

اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار

که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟

اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز

چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او

چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست

چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز

نمی‌دانم نمی‌دانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی

یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش

نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی

بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی

زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن

مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم

مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد

من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان

اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم

اگر نیک و اگر بد کرده‌ام من
تو میدانی که با خود کرده‌ام من

چو از نیک و بد ما بی‌نیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی

اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمی‌گویم ز نیک و بد بد و نیک

چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو

چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم

چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو

مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من

نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟

ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت

خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من

چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۴
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت
گوهر بعدی:(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.