هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی میپردازد. شاعر از نبودن نشانههای معنویت و عشق در جهان مادی شکایت میکند و به جستجوی حقیقت و معنای زندگی اشاره میکند. او از نبودن بوی جان، نشانههای عشق، و حضور معنوی در جهان مادی سخن میگوید و به دنبال درک عمیقتری از هستی است.
رده سنی:
18+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که برای درک و تجربه کامل آن، نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. این مفاهیم ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد یا نیاز به توضیحات بیشتری داشته باشد.
غزل شمارهٔ ۹۵۸
کُدام لبْ که ازو بویِ جان نمیآید؟
کدام دلْ که دَرو آن نشان نمیآید؟
مِثالِ اُشتُر هر ذَرّهیی چه میخایَد؟
اگر نَواله از آن شُهره خوان نمیآید
سگانِ طَمْعْ چپ و راست از چه میپویند؟
چو بویِ قَلیه ازان دیگْدان نمیآید
چراست پَنجه شیرانْ چو بَرگِ گُلْ لَرزان؟
اگر زِ غَیبْ به دلها سِنان نمیآید
هزار بَرِّه و گُرگ از چه رویْ هم عَلَفَند؟
به جانْ چو هیبَت و بانگِ شَبان نمیآید
بُرونِ گوشْ دو صد نَعْرهْ جان هَمیشِنَوَد
تو هوش دار چُنین گَر چُنان نمیآید
دَرین جهانِ کُهَن جانِ نو چرا رویَد؟
چو هر دَمی مَدَدی زان جهان نمیآید
به دستِ خویشْ تو در چَشمْ میفَشانی خاک
نه آن که صورتِ نو نو عِیان نمیآید
شِکَسته قَرن نِگَر صد هزار ذوالْقَرنین
قَرین بَسیست که صاحِب قِران نمیآید
دَهان و دست به آبِ وَفا کِه میشویَد؟
که دَمْ دَمَش میِ جانْ در دَهان نمیآید
دو سه قَدَم به سویِ باغِ عشقْ کَس نَنَهاد
که صد سَلامَش از آن باغبان نمیآید
وَرایِ عشقْ هزاران هزار ایوان هست
زِ عِزَّت و عَظِمَت در گُمان نمیآید
به هر دَمی زِ درونَت ستارهیی تابَد
که هین مگو کَاثَری زِ آسْمان نمیآید
دَهان بِبَند و دَهان آفرین کُند شَرحَش
به صورتی که تو را در زبان نمیآید
کدام دلْ که دَرو آن نشان نمیآید؟
مِثالِ اُشتُر هر ذَرّهیی چه میخایَد؟
اگر نَواله از آن شُهره خوان نمیآید
سگانِ طَمْعْ چپ و راست از چه میپویند؟
چو بویِ قَلیه ازان دیگْدان نمیآید
چراست پَنجه شیرانْ چو بَرگِ گُلْ لَرزان؟
اگر زِ غَیبْ به دلها سِنان نمیآید
هزار بَرِّه و گُرگ از چه رویْ هم عَلَفَند؟
به جانْ چو هیبَت و بانگِ شَبان نمیآید
بُرونِ گوشْ دو صد نَعْرهْ جان هَمیشِنَوَد
تو هوش دار چُنین گَر چُنان نمیآید
دَرین جهانِ کُهَن جانِ نو چرا رویَد؟
چو هر دَمی مَدَدی زان جهان نمیآید
به دستِ خویشْ تو در چَشمْ میفَشانی خاک
نه آن که صورتِ نو نو عِیان نمیآید
شِکَسته قَرن نِگَر صد هزار ذوالْقَرنین
قَرین بَسیست که صاحِب قِران نمیآید
دَهان و دست به آبِ وَفا کِه میشویَد؟
که دَمْ دَمَش میِ جانْ در دَهان نمیآید
دو سه قَدَم به سویِ باغِ عشقْ کَس نَنَهاد
که صد سَلامَش از آن باغبان نمیآید
وَرایِ عشقْ هزاران هزار ایوان هست
زِ عِزَّت و عَظِمَت در گُمان نمیآید
به هر دَمی زِ درونَت ستارهیی تابَد
که هین مگو کَاثَری زِ آسْمان نمیآید
دَهان بِبَند و دَهان آفرین کُند شَرحَش
به صورتی که تو را در زبان نمیآید
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.