هوش مصنوعی: این شعر عاشقانه و عرفانی از مولانا جلال‌الدین بلخی است که در آن شاعر از عشق و وابستگی به معشوق الهی سخن می‌گوید. او از عشق به عنوان نیرویی قدرتمند یاد می‌کند که همه چیز را تحت تأثیر قرار می‌دهد و از معشوق می‌خواهد که رحمت و عطایای خود را از او دریغ نکند. شاعر همچنین از حالات عاشقانه و مستی عشق سخن می‌گوید و از این که همه چیز تحت تأثیر عشق معشوق است، ابراز شگفتی می‌کند.
رده سنی: 16+ این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و مفاهیم پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه دارد که معمولاً در سنین بالاتر وجود دارد.

غزل شمارهٔ ۱۰۳۴

مَکُن یار مَکُن یار مَرو ای مَهِ عَیّار
رُخِ فَرُّخِ خود را مَپوشانْ به یکی بار

تو دریایِ الهی همه خَلْقْ چو ماهی
چو خُشک آوَری ای دوست بِمیرند به ناچار

مَگو با دلِ شَیدا دِگَر وَعده فردا
که بر چَرخْ رَسیده‌ست زِ فردایِ تو زِنْهار

چو در دستِ تو باشیم ندانیم سَر از پای
چو سَرمَستِ تو باشیم بِیُفتَد سَر و دَسْتار

عَطاهایِ تو نَقْد است شِکایَت نَتَوان کرد
وَلیکِن گِله کردیم برایِ دلِ اَغْیار

مرا عشق بِپُرسید که ای خواجه چه خواهی؟
چه خواهد سَرِ مَخْمور به غیرِ دَرِ خَمّار؟

سَراسَر همه عیبیم بِدیدیّ و خَریدی
زِهی کاله پُرعیب زِهی لُطفِ خَریدار

مُلوکان همه زَربَخش تویی خُسروِ سَربَخش
سَر از گور بَرآوَرْد زِ تو مُرده پیرار

مَلالَت نَفَزایید دِلَم را هَوَسِ دوست
اگر رَهْ زَنَدَم جان زِ جانْ گَردم بیزار

چو ابرِ تو بِبارید بِرویَد سَمَن از ریگ
چو خورشیدِ تو دَرتافت بِرویَد گُل و گُلْزار

زِ سودایِ خیالِ تو شُدَسْتیم خیالی
کِه دانَد چه شویم از تو چو باشد گَهِ دیدار؟

همه شیشه شِکَستیم کَفِ پایْ بِخَسْتیم
حَریفانْ همه مَستیم مَزَن جُز رَهِ هَموار
وزن: مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۲
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
نظرها و حاشیه ها
مهردادامیری مقدم
۱۴۰۰/۹/۲۳ ۰۱:۵۶

مَکُن یار مَکُن یار مَرو ای مَهِ عَیّار
رُخِ فَرُّخِ خود را مَپوشانْ به یکی بار

تو دریایِ الهی همه خَلْقْ چو ماهی
چو خُشک آوَری ای دوست بِمیرند به ناچار

مَگو با دلِ شَیدا دِگَر وَعده فردا
که بر چَرخْ رَسیده‌ست زِ فردایِ تو زِنْهار

چو در دستِ تو باشیم ندانیم سَر از پای
چو سَرمَستِ تو باشیم بِیُفتَد سَر و دَسْتار

عَطاهایِ تو نَقْد است شِکایَت نَتَوان کرد
وَلیکِن گِله کردیم برایِ دلِ اَغْیار

مرا عشق بِپُرسید که ای خواجه چه خواهی؟
چه خواهد سَرِ مَخْمور به غیرِ دَرِ خَمّار؟

سَراسَر همه عیبیم بِدیدیّ و خَریدی
زِهی کاله پُرعیب زِهی لُطفِ خَریدار

مُلوکان همه زَربَخش تویی خُسروِ سَربَخش
سَر از گور بَرآوَرْد زِ تو مُرده پیرار

مَلالَت نَفَزایید دِلَم را هَوَسِ دوست
اگر رَهْ زَنَدَم جان زِ جانْ گَردم بیزار

چو ابرِ تو بِبارید بِرویَد سَمَن از ریگ
چو خورشیدِ تو دَرتافت بِرویَد گُل و گُلْزار

زِ سودایِ خیالِ تو شُدَسْتیم خیالی
کِه دانَد چه شویم از تو چو باشد گَهِ دیدار؟

همه شیشه شِکَستیم کَفِ پایْ بِخَسْتیم
حَریفانْ همه مَستیم مَزَن جُز رَهِ هَموار

همه کیسه گرفتیم سر راه ببستیم
کریمان، همه عهدیم بزن بر ره دیدار