هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که در آن شاعر از عشق و زیبایی معشوق سخن میگوید و از احساسات عمیق خود نسبت به او صحبت میکند. شاعر از عشق به عنوان یک تجربه روحانی و الهی یاد میکند و از معشوق به عنوان موجودی فراتر از دنیای مادی یاد میکند. در نهایت، شاعر به ستایش شمس تبریزی میپردازد و او را به عنوان تجلی خداوندی میستاید.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات پیچیده شعر کلاسیک فارسی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد که معمولاً در سنین بالاتر یافت میشود.
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
ای دیده مرا بر دَر واپَسْ بِکَشیده سَر
باز از طَرَفی پنهان بِنْموده رُخِ عَبْهَر
یک لحظه سَلَف دیده کین جایَم تا دانی
بر حیرتِ من گاهی خَندیده تو چون شِکَّر
دَر بَسته به رویِ من یعنی که بُرو واپَس
بر بام شُده در پِیْ یعنی نَمَطی دیگر
سَر را تو چُنان کرده رو رو که رَقیب آمد
من سَجده کُنان گشته یعنی که از این بُگْذر
من در تو نَظَر کرده تو چَشمْ بِدُزدیده
زان ناز و کِرِشمِ تو صد فِتْنه و شور و شَر
تو دست گَزان بر من کین جُمله زِ دستِ تو
من بوسه زَنان گشته بر خاکْ به عُذر اَنْدَر
کِی باشد کان بوسه بر لَعْلِ لَبَت یابَم؟
وانْگاه تو بِخْراشی رُخساره چون زَعْفَر
ای کافِرِ زُلفِ تو شاهِ حَشَمِ زَنگی
فریاد که ایمان شُد اَنْدَر سَرِ تو کافَر
چون طُرّه بِیَفشانی مُشک اُفْتَد در پایَت
چون جَعْد بَراندازی خَطّیت دَهَد عَنْبَر
اَحْسَنْت زِهی نَقْشی کَزْ عَطْسه او جان شُد
ای کُشته به پیشِ تو صد مانی و صد آزَر
ناگَهْ زِ جَمالِ تو یک بَرقْ بُرون جَسته
تا مَحْو شُد این خانه هم بامْ فَنا هم دَر
در عینِ فَنا گفتم ای شاهِ همه شاهان
بُگْداخت هَمی نَقْشی بِفْسُرده بدین آذَر
گفتا که خِطابِ تو هم باقیِ این بَرف است
تا بَرف بُوَد باقی غَیب است گُلِ اَحْمَر
گفتم که اَلا ای مَهْ از تابِشِ رویِ تو
خورشید کُند سَجده چون بَنده گَکِ کمتر
آخِر بِنِگَر در من گُفتا که نمیتَرسی
از آتشِ رُخسارم وان گَهْ تو نه سامَنْدَر؟
گفتم بُتَکی باشم دو چَشمْ بِپوشیده
اَنْدَر حُجُبِ غَیرت پوشیده من این مِغْفَر
گفتا که تو را این عشق در صبر دَهَد رَنگی
شایسته آن گَردی هم ناظِر و هم مَنْظَر
گفتم چه نشان باشد در بَنده از این وَعده؟
گفتا که دِرَخشِ جانْ در آتشِ دلْ چون زَر
وان گاه نِکو بِنْگَر در صَحْنِ عِیارِ جان
در حالِ درخشانی وَزْ تابِشِ او بَرخَور
گفتم که همیتَرسَم وَزْ تَرس همیمیرم
کَزْ دیدنِ جانِ خود از من رَوَد آن جوهر
آن جوهرِ بیچونی کَزْ حُسنِ خیالِ تو
در چَشم نِشَسْتَسْتَم ای طُرفه سیمین بَر
گفتا که مَتَرس آخِر نی مَنْت همیگویم
کَزْ باغِ جَمالِ ما هم بَرْ بِخوری هم بَر؟
آن نَقْشِ خداوندی شَمسُ الْحقِ تبریزی
پُرنور ازو عالَم تبریز ازو اَنْوَر
او بود خُلاصهیْ کُنْ او را تو سُجودی کُن
تا تو شِنَوی از خود کَاللّهُ هُوَ الْاَکْبَر
باز از طَرَفی پنهان بِنْموده رُخِ عَبْهَر
یک لحظه سَلَف دیده کین جایَم تا دانی
بر حیرتِ من گاهی خَندیده تو چون شِکَّر
دَر بَسته به رویِ من یعنی که بُرو واپَس
بر بام شُده در پِیْ یعنی نَمَطی دیگر
سَر را تو چُنان کرده رو رو که رَقیب آمد
من سَجده کُنان گشته یعنی که از این بُگْذر
من در تو نَظَر کرده تو چَشمْ بِدُزدیده
زان ناز و کِرِشمِ تو صد فِتْنه و شور و شَر
تو دست گَزان بر من کین جُمله زِ دستِ تو
من بوسه زَنان گشته بر خاکْ به عُذر اَنْدَر
کِی باشد کان بوسه بر لَعْلِ لَبَت یابَم؟
وانْگاه تو بِخْراشی رُخساره چون زَعْفَر
ای کافِرِ زُلفِ تو شاهِ حَشَمِ زَنگی
فریاد که ایمان شُد اَنْدَر سَرِ تو کافَر
چون طُرّه بِیَفشانی مُشک اُفْتَد در پایَت
چون جَعْد بَراندازی خَطّیت دَهَد عَنْبَر
اَحْسَنْت زِهی نَقْشی کَزْ عَطْسه او جان شُد
ای کُشته به پیشِ تو صد مانی و صد آزَر
ناگَهْ زِ جَمالِ تو یک بَرقْ بُرون جَسته
تا مَحْو شُد این خانه هم بامْ فَنا هم دَر
در عینِ فَنا گفتم ای شاهِ همه شاهان
بُگْداخت هَمی نَقْشی بِفْسُرده بدین آذَر
گفتا که خِطابِ تو هم باقیِ این بَرف است
تا بَرف بُوَد باقی غَیب است گُلِ اَحْمَر
گفتم که اَلا ای مَهْ از تابِشِ رویِ تو
خورشید کُند سَجده چون بَنده گَکِ کمتر
آخِر بِنِگَر در من گُفتا که نمیتَرسی
از آتشِ رُخسارم وان گَهْ تو نه سامَنْدَر؟
گفتم بُتَکی باشم دو چَشمْ بِپوشیده
اَنْدَر حُجُبِ غَیرت پوشیده من این مِغْفَر
گفتا که تو را این عشق در صبر دَهَد رَنگی
شایسته آن گَردی هم ناظِر و هم مَنْظَر
گفتم چه نشان باشد در بَنده از این وَعده؟
گفتا که دِرَخشِ جانْ در آتشِ دلْ چون زَر
وان گاه نِکو بِنْگَر در صَحْنِ عِیارِ جان
در حالِ درخشانی وَزْ تابِشِ او بَرخَور
گفتم که همیتَرسَم وَزْ تَرس همیمیرم
کَزْ دیدنِ جانِ خود از من رَوَد آن جوهر
آن جوهرِ بیچونی کَزْ حُسنِ خیالِ تو
در چَشم نِشَسْتَسْتَم ای طُرفه سیمین بَر
گفتا که مَتَرس آخِر نی مَنْت همیگویم
کَزْ باغِ جَمالِ ما هم بَرْ بِخوری هم بَر؟
آن نَقْشِ خداوندی شَمسُ الْحقِ تبریزی
پُرنور ازو عالَم تبریز ازو اَنْوَر
او بود خُلاصهیْ کُنْ او را تو سُجودی کُن
تا تو شِنَوی از خود کَاللّهُ هُوَ الْاَکْبَر
وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.