۲۲۷ بار خوانده شده

الحكایة و التمثیل

گفت رکن الدین اکافی مگر
می فشاند اندر سخن روزی گهر

مجلس او پارهٔ شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد

کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست

آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد

کفش ازو میبستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه

خواجه میگفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز

برفکندی پردهٔ عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا

کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود

خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین

صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
گوهر بعدی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.