هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به موضوعات فلسفی و عرفانی مانند گذر زمان، مرگ، زندگی، عشق، و رابطه انسان با خدا میپردازد. شاعر از خواب غفلت انسان و بیتوجهی به گذر عمر انتقاد میکند و به اهمیت بیداری و توجه به زندگی معنوی تأکید دارد. همچنین، از رنجهای زندگی و نیاز به درمان روحی سخن میگوید و به انسان توصیه میکند که از شراب معنوی (توبه و استغفار) بنوشد و به سوی خدا بازگردد.
رده سنی:
18+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند مرگ و رنجهای زندگی ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین و نامفهوم باشد.
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا زِ قافله یک کَس نمیشود بیدار؟
که رَخْتِ عُمر زِ کِی باز میبِبَرَد طَرّار
چرا زِ خواب و زِ طَرّار مینیازاری؟
چرا ازو که خَبَر میکُند کُنی آزار؟
تو را هر آن کِه بیازُرد شیخ و واعظِ توست
که نیست مِهْرِ جهان را چو نَقْشِ آبْ قَرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مَشو خراب به ناگَه مرا بِکُن اِخْبار
شبی به ناگَه خانه بَرو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شُد وَصیَّتِ بسیار؟
نگفتَمَت خَبَرم کُن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عِیالِ خود به فِرار؟
خَبَر نکردی ای خانه کو حَقِ صُحْبَت؟
فروفُتادی و کُشتی مرا به زاریْ زار
جواب گفت مَر او را فَصیحْ آن خانه
که چند چند خَبَر کَردَمَت به لَیْل و نَهار
بدان طَرَف که دَهان را گُشادَمی بِشِکاف
که قوَّتَم بِرَسیدهست وَقت شُد هُش دار
هَمی زدی به دَهانَم زِ حِرصْ مُشتی گِل
شِکافها همه بَستی سَراسَرِ دیوار
زِ هر کجا که گُشادم دَهان فروبَستی
نَهِشتیام که بگویم چه گویم ای مِعْمار؟
بدان که خانه تَنِ توست و رنجها چو شِکاف
شِکافِ رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مِثالِ کاه و گِل است آن مُزَوَّره و مَعْجون
هَلا تو کاه گِل اَنْدَر شِکاف میاَفْشار
دَهان گُشایَد تَن تا بگویَدَت رفتم
طَبیب آید و بَنْدَد بَرو رَهِ گُفتار
خُمارِ دَردِ سَرَت از شرابِ مرگْ شِناس
مَدِه شرابِ بنفشه بِهِل شرابِ انار
وَگَر دَهی تو به عادت دَهَش که روپوش است
چه رویْ پوشی زان کوست عالَمِ الاَسْرار؟
بخور شرابِ اِنابَت بساز قُرصِ وَرَع
زِ توبه ساز تو مَعْجون غذا زِ اِسْتِغْفار
بگیر نَبْضِ دل و دینِ خود بِبین چونی؟
گاه کُن تو به قاروره عَمَل یک بار
به حَق گُریز که آب حَیاتْ او دارد
تو زینهار از او خواه هر نَفَس زِنهار
اگر کیست بگوید که خواستْ فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بُوَد بیکار؟
مُرید چیست؟ به تازی مُرید خواهنده
مُرید از آن مُراد است و صیدْ از آنِ شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زَرد کرد رُخم را فِراقِ آن رُخسار
وَگَر نه غَمْزه او زد به تیغِ عشقْ مرا
راست این دلِ من خون و چَشمِ من خونْبار؟
خَزان مُرید بهاراست زَرد و آه کُنان
نه عاقِبَت به سَرِ او رَسید شیخ بَهار؟
چو زنده گشت مُریدِ بهار و مُرده نَمانْد
مُریدِ حَقْ زِ چه مانَد میانِ رَهْ مُردار؟
به سویِ باغ بیا و جَزایِ فِعْل بِبین
شکوفه لایِقِ هر تُخمِ پاک در اِظْهار
چو واعِظانِ خَضِرکِسْوه بَهار ای جان
زبانِ حال گُشا و خَموش باش ای یار
که رَخْتِ عُمر زِ کِی باز میبِبَرَد طَرّار
چرا زِ خواب و زِ طَرّار مینیازاری؟
چرا ازو که خَبَر میکُند کُنی آزار؟
تو را هر آن کِه بیازُرد شیخ و واعظِ توست
که نیست مِهْرِ جهان را چو نَقْشِ آبْ قَرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مَشو خراب به ناگَه مرا بِکُن اِخْبار
شبی به ناگَه خانه بَرو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شُد وَصیَّتِ بسیار؟
نگفتَمَت خَبَرم کُن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عِیالِ خود به فِرار؟
خَبَر نکردی ای خانه کو حَقِ صُحْبَت؟
فروفُتادی و کُشتی مرا به زاریْ زار
جواب گفت مَر او را فَصیحْ آن خانه
که چند چند خَبَر کَردَمَت به لَیْل و نَهار
بدان طَرَف که دَهان را گُشادَمی بِشِکاف
که قوَّتَم بِرَسیدهست وَقت شُد هُش دار
هَمی زدی به دَهانَم زِ حِرصْ مُشتی گِل
شِکافها همه بَستی سَراسَرِ دیوار
زِ هر کجا که گُشادم دَهان فروبَستی
نَهِشتیام که بگویم چه گویم ای مِعْمار؟
بدان که خانه تَنِ توست و رنجها چو شِکاف
شِکافِ رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مِثالِ کاه و گِل است آن مُزَوَّره و مَعْجون
هَلا تو کاه گِل اَنْدَر شِکاف میاَفْشار
دَهان گُشایَد تَن تا بگویَدَت رفتم
طَبیب آید و بَنْدَد بَرو رَهِ گُفتار
خُمارِ دَردِ سَرَت از شرابِ مرگْ شِناس
مَدِه شرابِ بنفشه بِهِل شرابِ انار
وَگَر دَهی تو به عادت دَهَش که روپوش است
چه رویْ پوشی زان کوست عالَمِ الاَسْرار؟
بخور شرابِ اِنابَت بساز قُرصِ وَرَع
زِ توبه ساز تو مَعْجون غذا زِ اِسْتِغْفار
بگیر نَبْضِ دل و دینِ خود بِبین چونی؟
گاه کُن تو به قاروره عَمَل یک بار
به حَق گُریز که آب حَیاتْ او دارد
تو زینهار از او خواه هر نَفَس زِنهار
اگر کیست بگوید که خواستْ فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بُوَد بیکار؟
مُرید چیست؟ به تازی مُرید خواهنده
مُرید از آن مُراد است و صیدْ از آنِ شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زَرد کرد رُخم را فِراقِ آن رُخسار
وَگَر نه غَمْزه او زد به تیغِ عشقْ مرا
راست این دلِ من خون و چَشمِ من خونْبار؟
خَزان مُرید بهاراست زَرد و آه کُنان
نه عاقِبَت به سَرِ او رَسید شیخ بَهار؟
چو زنده گشت مُریدِ بهار و مُرده نَمانْد
مُریدِ حَقْ زِ چه مانَد میانِ رَهْ مُردار؟
به سویِ باغ بیا و جَزایِ فِعْل بِبین
شکوفه لایِقِ هر تُخمِ پاک در اِظْهار
چو واعِظانِ خَضِرکِسْوه بَهار ای جان
زبانِ حال گُشا و خَموش باش ای یار
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.