۲۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۸

چه عیش آنرا که سودائی ندارد
سر شوریده در پائی ندارد

چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سرو بالائی ندارد

چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماه سیمائی ندارد

ز چشم بیفروغش بهرهٔ نیست
که در روئی تماشائی ندارد

تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبائی ندارد

کسی کو عشق و مأوایش نباشد
بعالم هیچ مأوائی ندارد

برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغائی ندارد

کسی کو را بکوی عشق ره نیست
بزندانست صحرائی ندارد

چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.