۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳

شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار

بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار

ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار

گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار

بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار

چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار

روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار

راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار

فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.