هوش مصنوعی:
این شعر از سنایی به بیان اهمیت و جایگاه جدیت و معنویت در مقابل هزل و شوخی میپردازد. شاعر از دوری از هزل و روی آوردن به جدیت و عشق الهی سخن میگوید و تأکید میکند که سخنانش پر از رمز و رازهای روحانی است. او خود را مانند شمعی میداند که میسوزد تا راه را برای دیگران روشن کند و شعرش را هدیهای الهی میخواند که برای عارفان و طالبان حق ارزشمند است.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن برای سنین پایینتر دشوار بوده و نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از اصطلاحات و نمادهای عرفانی ممکن است برای مخاطبان جوانتر نامفهوم باشد.
فصل فی ختم الکتاب
ای دریغا که در زمانهٔ ما
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
هزل آید به کارخانهٔ ما
هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
مرد را هزل زی گناه برد
جد سوی عالم اله برد
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
از ره هزل پا برون بردم
تختهٔ دل ز هزل بستردم
پس برو نقش جد نگاشتهام
علم عشق برفراشتهام
اندرین کارنامهٔ عصمت
بستهام نقش خامهٔ عصمت
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
این سخن تحفهایست ربانی
رمز و اسرارهای روحانی
سخن از آسمان بلندتر است
تانگویی که نظم مختصر است
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
نظم نغزش زنکته و امثال
سحر مطلق ولی مباح و حلال
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
مونس عارفان حضرت حق
قائد طالبان قدرت حق
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخنهای بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرفتر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
اینکه بینی که من ترش رثم
کز عنا پر زچین شد ابرویم
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
صورت من اگر چه مختصرست
صفتم بین که عالم هنرست
مهر و مه بندهٔ ضمیر منند
عاشق خاطر منیر منند
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
نیستم در سخن عیال کسی
نپرم من به پر و بال کسی
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
فکرم القصه حق گزاری کرد
اندرین نظم جان سپاری کرد
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
جز سنایی دگر نگفت کسی
اینچنین گوهری نسفت کسی
هست معنیش اندرون حجاب
چون عروس زمشک بسته نقاب
نخچوان راکه فخر هر طرفست
در جهانش بدین سخن شرفست
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
این زمان بهر عزت و تمکین
جبرئیل از فلک کند تحسین
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:در فضیلت عدالت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.