۴۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۴۵

تو مرا میْ بِدِه و مَست بِخوابان و بِهِل
چون رَسَد نوبَتِ خِدمَت، نَشَوم هیچ خَجِل

چو گَهِ خِدمَتِ شَهْ آید، من می‌دانم
گَر زِآب و گِلَم ای دوست، نِیَم پایْ به گِل

در نمازش چو خُروسَم، سَبُک و وَقت شِناس
نه چو زاغَم که بُوَد نَعرهٔ او وَصْل گُسِل

من زِ رازِ خوشِ او، یک دو سُخَن خواهم گفت
دلِ من دار دَمی، ای دلِ تو بی‌غِش و غِل

لَذَّتِ عشقِ بُتان را، زِزَحیران مَطَلَب
صبحِ کاذب بُوَد این قافله را سَختْ مُضِل

من بِحِل کردم ای جان، که بِریزی خونَم
وَرْنَریزی تو مرا مَظْلَمه داری، نه بِحِل

پس خَمُش کردم و با چَشم و به ابرو گفتم
سُخَنانی که نیاید به زبان و به سِجِل

گرچه آن فَهْم نکردی تو، ولی گَرم شُدی
هَله گَرمی تو بِیَفزا، چه کُنی جُهْدِ مَقِل

سردی از سایه بُوَد، شَمس بُوَد روشن و گرم
فانیِ طَلْعَتِ آن شَمس شو ای سَرد چو ظِل

تا دَرآمَد بُتِ خوبَم زِ دَرِ صومعه مَست
چند قِندیل شِکَستَم پِیِ آن شَمعِ چِگِل

شَمسِ تبریز مَگَر ماه ندانست حَقَت
که گرفتار شُده‌ست او به چُنین عِلَّتِ سِل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.