۱۵۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۷۲

این بار من یک بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی، از عافیت بُبْریده ام

دل را زِ خود بَرکَنده‌ام، با چیزِ دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بُنْ سوزیده‌ام

ای مَردمان ای مَردمان، از من نَیایَد مَردمی
دیوانه هم نَنْدیشَد آن کَنْدَر دلْ اندیشیده‌ام

دیوانه کوکَب ریخته، از شورِ من بُگْریخته
من با اَجَل آمیخته، در نیستی پَرّیده‌ام

امروزْ عقلِ من زِ من، یک بارگی بیزار شُد
خواهد که تَرسانَد مرا، پِنْداشت من نادیده‌ام

من خود کجا تَرسَم ازو؟ شکلی بِکَردم بَهرِ او
من گیج کِی باشم؟ ولی قاصد چُنین گیجیده‌ام

از کاسهٔ اِسْتارگان، وَزْ خونِ گَردونْ فارِغَم
بَهرِ گدارویانْ بَسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

من از برایِ مَصْلَحَت، در حَبْسِ دنیا مانده‌ام
حَبْس از کجا، من از کجا؟ مال کِه را دُزدیده‌ام؟

در حَبْسِ تَن غَرقَم به خون، وَزْ اشکِ چَشمِ هر حَرون
دامانِ خون آلود را در خاکْ می‌مالیده‌ام

مانندِ طِفْلی در شِکَم، من پَروَرش دارم زِ خون
یک بار زایَد آدمی، من بارها زاییده ام

چندان که خواهی دَرنِگَر در من، که نَشْناسی مرا
زیرا از آن کِم دیده‌یی، من صد صِفَت گردیده‌ام

در دیدهٔ من اَنْدَر آ، وَزْچَشمِ من بِنْگَر مرا
زیرا بُرون از دیده‌ها، مَنْزِلْگَهی بُگْزیده‌ام

تو مَستِ مَستِ سَرخوشی، من مَستِ بی‌سَر سَرخوشَم
تو عاشقِ خندان لبی، من بی‌دَهانْ خندیده‌ام

من طُرفه مُرغَم کَزْ چَمَن، با اِشْتهایِ خویشتن
بی دام و بی‌گیرنده‌یی، اَنْدَر قَفَص خیزیده‌ام

زیرا قَفَص با دوستان، خوش تَر زِباغ و بوستان
بَهرِ رضایِ یوسُفان، در چاهْ آرامیده‌ام

در زَخمِ او زاری مَکُن، دَعویِّ بیماری مَکُن
صد جانِ شیرین داده‌اَم تا این بَلا بِخْریده‌ام

چون کِرمِ پیله در بَلا، در اَطْلَس و خَز می‌رَوی
بِشْنو زِ کِرمِ پیله هم، کَنْدَر قَبا پوسیده‌ام

پوسیده‌یی در گورِ تَن، رو پیشِ اِسْرافیلِ من
کَزْ بَهرِ من در صورْ دَم، کَزْ گورِ تَنْ ریزیده‌ام

نی نی چو بازِ مُمْتَحَن، بَردوز چَشم از خویشتن
مانندِ طاووسی نِکو، من دیبه‌ها پوشیده‌ام

پیشِ طَبیبَش سَر بِنِه، یعنی مرا تَریاق دِهْ
زیرا دَرین دامِ نَزِه من زَهرها نوشیده‌ام

تو پیشِ حَلْواییِّ جان، شیرین و شیرینْ جان شَوی
زیرا من از حَلْوایِ جانْ چون نیشِکَر بالیده‌ام

عینِ تو را حَلْوا کُند، بِهْ زان که صد حَلْوا دَهَد
من لَذَّتِ حَلْوایِ جانْ جُز از لَبَش نَشْنیده‌ام

خاموش کُن کَنْدَر سُخَن، حَلْوا بِیُفتَد از دَهَن
بی‌گفت، مَردم بو بَرَد، زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌یی نالان شُده، کِی شَمسِ تبریزی، بیا
کَزْ خامی و بی‌لَذَّتی، در خویشتن چَغْزیده‌ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.