هوش مصنوعی:
این شعر عرفانی از مولانا جلالالدین بلخی است که در آن شاعر از عشق الهی و جدایی از خود و وابستگیهای دنیوی سخن میگوید. او از رهایی از قید و بندهای مادی و رسیدن به وصال معشوق حقیقی صحبت میکند و از این که چگونه عشق او را از همه چیز جدا کرده و به سوی خود کشانده است.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی موجود در شعر ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد تا بتوان به درستی آنها را درک کرد.
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
من آنم کَزْ خیالاتَش، تَراشندهیْ وَثَن باشم
چو هنگامِ وِصال آمد، بُتان را بُت شِکَن باشم
مرا چون او وَلی باشد، چه سُخرهیْ بوعلی باشم؟
چو حُسنِ خویش بِنْمایَد، چه بَندِ بوالْحَسَن باشم؟
دو صورت پیش میآرَد، گَهی شمع است و گَهْ شاهِد
دُوُم را من چو آیینه، نَخُستین را لَگَن باشم
مرا وامیست در گردن، که بِسْپارم به عشقَش جان
ولی نَگْزارَمَش تا از تقاضا مُمْتَحَن باشم
چو زندانم بُوَد چاهی که در قَعْرَش بُوَد یوسُف
خُنُک جانِ من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رَسَن باشد، که دستِ چاهیان گیرد
چه دستَکْها زَنَم آن دَم که پابَست رَسَن باشم
مرا گوید چه مینالی زِعشقی تا که راهَت زد؟
خُنُک آن کاروان کِش من دَرین رَهْ راهْ زَن باشم
چو چَنگَم لیک اگر خواهی که دانی وقتِ سازِ من
غَنیمت دار آن دَم را که در تَنْ تَنْ تَنَن باشم
چو یارِ ذوفنونِ من، زَنَد پَردهیْ جُنونِ من
خدا داند، دِگَر کَس نی، که آن دَم در چه فَن باشم
زِ کوبِ غَم چه غَم دارم، که با او پایْ میکوبم
چه تَلْخی آیدم، چون من بَرِ شیرین ذَقَن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پُخته شُد کبابِ من، چرا در بابْزَن باشم؟
کبوتر بازِ عشقش را، کبوتر بود جانِ من
چو بُرجِ خویش را دیدم، چرا اَنْدَر بَدَن باشم؟
گَهی با خویش در جنگم، گَهی بیخویشَم و دَنگَم
چو آمد یارِ گُلْرَنگم، چرا با این سَفَن باشم؟
چو در گَرمابهٔ عشقَش، حجابی نیست جانها را
نِیَم من نَقْشِ گرمابه، چرا در جامه کَن باشم؟
خَمُش کُن ای دلِ گویا، که من آواره خواهم شُد
وَطَن آتش گرفت از تو، چگونه در وَطَن باشم؟
اگر من در وَطَن باشم، وَگَر بیرون زِ تَنْ باشم
زِ تابِ شَمسِ تبریزی، سُهیل اَنْدَر یَمَن باشم
چو هنگامِ وِصال آمد، بُتان را بُت شِکَن باشم
مرا چون او وَلی باشد، چه سُخرهیْ بوعلی باشم؟
چو حُسنِ خویش بِنْمایَد، چه بَندِ بوالْحَسَن باشم؟
دو صورت پیش میآرَد، گَهی شمع است و گَهْ شاهِد
دُوُم را من چو آیینه، نَخُستین را لَگَن باشم
مرا وامیست در گردن، که بِسْپارم به عشقَش جان
ولی نَگْزارَمَش تا از تقاضا مُمْتَحَن باشم
چو زندانم بُوَد چاهی که در قَعْرَش بُوَد یوسُف
خُنُک جانِ من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رَسَن باشد، که دستِ چاهیان گیرد
چه دستَکْها زَنَم آن دَم که پابَست رَسَن باشم
مرا گوید چه مینالی زِعشقی تا که راهَت زد؟
خُنُک آن کاروان کِش من دَرین رَهْ راهْ زَن باشم
چو چَنگَم لیک اگر خواهی که دانی وقتِ سازِ من
غَنیمت دار آن دَم را که در تَنْ تَنْ تَنَن باشم
چو یارِ ذوفنونِ من، زَنَد پَردهیْ جُنونِ من
خدا داند، دِگَر کَس نی، که آن دَم در چه فَن باشم
زِ کوبِ غَم چه غَم دارم، که با او پایْ میکوبم
چه تَلْخی آیدم، چون من بَرِ شیرین ذَقَن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پُخته شُد کبابِ من، چرا در بابْزَن باشم؟
کبوتر بازِ عشقش را، کبوتر بود جانِ من
چو بُرجِ خویش را دیدم، چرا اَنْدَر بَدَن باشم؟
گَهی با خویش در جنگم، گَهی بیخویشَم و دَنگَم
چو آمد یارِ گُلْرَنگم، چرا با این سَفَن باشم؟
چو در گَرمابهٔ عشقَش، حجابی نیست جانها را
نِیَم من نَقْشِ گرمابه، چرا در جامه کَن باشم؟
خَمُش کُن ای دلِ گویا، که من آواره خواهم شُد
وَطَن آتش گرفت از تو، چگونه در وَطَن باشم؟
اگر من در وَطَن باشم، وَگَر بیرون زِ تَنْ باشم
زِ تابِ شَمسِ تبریزی، سُهیل اَنْدَر یَمَن باشم
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.