۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۲

بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را
کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را

زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را

نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را

درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد
مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را

تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد
خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را

چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید
که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را

نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می‌
نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را

چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن
که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا

عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن
چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را

دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد
خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را

سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل
من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.