۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۸

تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است

من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر
یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است

رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است

امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است

کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است

بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است

طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است

موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است

دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است

همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام
رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است

ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند
نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.