۳۷۴ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۴۲

لبش نه انبانست


دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست

پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد

بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش

نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جدّ ازو بردار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.