۴۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۳۳

بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست
زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست

سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس
خیال ناله فروش است و آشیان خالیست

غبار غفلت ما را علاج نتوان‌کرد
پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست

شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید
ز ریشهٔ طربم‌کشت زعفران خالیست

دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست

سپهر حسرت پرواز ناله‌ام دارد
ز شوق تیر من آغوش این‌کمان خالیست

ز بسکه منتظران تو رفته‌اند ز خویش
چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست

جهان‌چو شیشهٔ‌ساعت‌طلسم‌فقر و غناست
پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست

زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خالیست

دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم
ازین متاع‌، من خسته را دکان خالیست

به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست
که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست

درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد
دعاست مایهٔ جمعی‌که دستشان خالیست

ز پهلوی پری‌کیسه قدرت است اینجا
به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست

به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی
نشسته‌ایم و زما جای ما همان خالیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.