۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۳۹

تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست

خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقش‌که تصویر بال عنقا نیست

بمیر وشهره شوای دل‌کزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست

به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشاره‌ای‌ست‌که اینجا نگاه بینا نیست

دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست

به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
به‌هوش باش‌که امروز رفت وفردا نیست

به نامیدی ما، رحمی‌، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست

حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست

تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بی‌تقاضا نیست

غریق بحر ز فکر حباب مستغنی‌ست
رسیده‌ایم به جایی‌که بیدل آنجا نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.